۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه

من هم خاطره ساخته ام

آدم، 
دلتنگ می شود. 
دلش تنگ می شود. 
بعد به این فکر می افتد 
که برود
 برای خودش  
خاطره درست کند
آدم است دیگر
ار سنگفرش کف خیابان هم 
برای خودش خاطره می سازد. 
خاطراتی که
 از آن خیالات خودش باشد. 

سرزمین بی فانوس

نیمه ی روشن ماه 
او بود. 
وقتی خودم را 
پیدا نمی کردم. 

۱۳۹۶ آبان ۶, شنبه

۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

می گذرد

او 
به روزهای کوتاه مانده می اندیشید. 
و من 
اسیر سالهایی بدون تعلق بودم. 
سالهای سپید. 

۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه

۱۳۹۶ مهر ۳۰, یکشنبه

اگر می بارید...


چگونه می توان 
باران و دلتنگی را 
از هم جدا دانست؟ 
چنان در هم تنیده اند، 
که گویی عشقی در دل.

دلتنگی



دلم برای باران تنگ شده است. 
دلم از او می گیرد 
که وقتی می آید، 
حتی پهنه ی یک عصر دلتنگ را هم 
خیس نمی کند. 
ففط می آید که آمده باشد. 
یا شاید
من زیادی منتظرش می مانم. 
و همیشه
زود دلم برایش تنگ می شود. 
کاش بیاید.

۱۳۹۶ مهر ۲۹, شنبه

زمانی برای فراموشی


بادبادک،  
به دوردست ها رفت. 
همراه طوفان 
که بی رحمانه او را با خود برد. 
درخت ها 
همه شان 
سر راه بادبادک مرده بودند. 

۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه

۱۳۹۶ مهر ۲۶, چهارشنبه

قلب دوزخ

آتش خاموش، 
خودِ درد است. 
شعله که سر نمی کشد، 
!هوای افروختن به چه کار آید؟

مرگی چنین

حال و روزم 
به بونسای خسته ای می ماند 
که برگ هایش 
دانه دانه زرد می شوند و می افتند 
اما کسی مردنش را باور ندارد. 

۱۳۹۶ مهر ۲۵, سه‌شنبه

ناکجای رویاها

در دامن خیال، 
هزاران سرزمین افسانه ای 
چونان اسبان وحشی رمیده، 
می تازند و شیهه می کشند. 
در ما هزار یاغی آواز می خوانند. 
راهزنی می کنند 
و غارت می شویم. 
در ما هیاهویی است. 
ما می مانیم وته مانده ی خیالمان. 

زمان بی کرانه

باران می بارید، 
باران می بارد، 
و خواهد بارید. 
حتی اگر تا فردا، 
همین کافی است 
که من در عطر خاک خیس، 
علف های ذوق زده 
و گلوله های سبز نارنج، 
باز هم به خواب بروم. 

نیمه شب مست

باران آمد 
که پاییز را معنا کند. 
با صدایی به رنگ شیدایی 

۱۳۹۶ مهر ۲۴, دوشنبه

جایی که نبودیم

زمان زیادی گذشته است. 
انگار قرن ها 
شاید هم هزار سال. 
روزها سرجایشان بازنمی گردند.  
می دانی؟! 
ما آدم هستیم.  
ما هم مثل زمان،  
سرجایمان برنمی گردیم.  

گسست

پایان دنیا 
همین است 
که آدمی را 
خاکی 
برای ریشه دواندن 
نباشد. 

۱۳۹۶ مهر ۲۳, یکشنبه

تلخ تر از غربت

باید
در پیچ و خمِ 
آن خاطره ی مه گرفته، 
 گم می شدیم. 
آنگاه دیگر مجبور نبودیم 
که در شهر سیمانی، 
از دود و آهن، 
رویا بسازیم. 

۱۳۹۶ مهر ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۶ مهر ۱۹, چهارشنبه

مِهر

پا به پای واژه ها 
باید در خویشتن شکست. 
و پیش روی آینه، 
به آب های اساطیری جهان پیوست. 
مبادا 
شاخه گلی 
در خیالی نازک ،  بِپَژمُرَد. 

پاره های اندوه

و عشق 
و عشق سرخی معصومانه ی خشمی بود 
که از شیب شبانه ی تکلم سرازیر شد 
و در دشت  آرام سپیده دم 
هم آغوش باران شد.  

۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

حتی یک واژه

به خاک، به گُل، 
به بوی علف های تازه ی سپیده دم، 
شک می کنم. 
می دانم
زمین حادثه ای برای زایش ندارد. 

هست و نیست

پاییز، 
خالی از رنگ، 
بی رنگ از نیامدن، 
!چگونه می تواند پاییز باشد؟

سپاس از باران

باران عزیز 
به خاطر همه ی توجهی که به نوشته ها دارید، صمیمانه ازتون سپاسگزارم. 
شما همیشه من رو با کامنت هاتون، مورد لطف و محبت قرار دادین. 
حق با شماست. 
کسی تا بحال اونقدر توجه نکرده که به من یادآوری کنه، نوشته ها رو بازبینی کنم. 
همیشه با دقت و حوصله می خونید و با شجاعت، اشتباهات رو متذکر می شید. 
به خاطر همه ی اینها ازتون قدردانی می کنم. 
شاد و تندرست باشید. 
با آرزوی  موفقیت. 

خط خطی

بگذار خاطرات در ما راه بروند، 
سوت بزنند و آواز بخوانند. 
من از میان تمام تصویرهایی که 
از جلوی چشمانم عبور می کنند، 
آنهایی  را به ذهن می سپرم، 
که رد پای کسی بر آن نقش نبسته باشد. 

۱۳۹۶ مهر ۱۳, پنجشنبه

گفتگو

به صدای باران گوش می دهم. 
امشب چقدر آشناتر است. 
دقت که می‌کنم، می بینم 
دارد با لهجه ی تو حرف می زند

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

نهایت

ما در خویش فرو می رویم. 
در دنیایی مه آلود. 
و به جستجوی آن "منِ" گمشده، 
جانمان را سلاخی می کنیم. 
از باقیمانده ی مان 
شاید پروانه ای بروید 
با بالهایی زخمی 
که می خواهد آسمان را نقاشی کند. 

۱۳۹۶ مهر ۱۱, سه‌شنبه

گم شده ایم

خیابان ها در ما می دَوَند. 
پاییز از ما عبور می کند. 
بی آنکه حتی ردی از باران 
در ناودان ها نقش بسته باشد. 
پاییز ما را جا گذاشت.