۱۴۰۱ اسفند ۲۴, چهارشنبه

سال های سپید

 کنار شادی های رمیده ی پس از باران

زانو می زنم

و رطوبت خسته ی ابرها را

در آغوش می فشرم

نوروز خوانان 

سرودهای اساطیری را 

به بهار

پیشکش می کنند:

بهار محزون سرزمین خورشید.

شکوفه ها طلوع کرده اند

چونان شاعران پارسی گوی بلخ و بخارا

من 

در سرگشتگی نام سرای  خدایان

با ابرها هم آوازم. 



۱۴۰۱ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

مرداب

منتظر بودم خبر مرگمان را اعلام کنند. وگرنه از پیش می دانستم که مردگانیم.  ما خود از ابتدا هیچ نبودیم‌ جز تکه های خبر بر صفحه ی روزنامه هایشان‌. جز ذره ذره مرگ بر خاک خسته. جز هیچ بر بستر هیچ. ما مردگانیم و خويش نیک می دانستیم از ابتدا که که چون استخوان بر دروازه ی شهر آویزان خواهیم شد. همه ی راه ها باز شده بودند برای گمراهی . و باتلاق ها ما را بلعیدند.  آری بلعیده شدیم و جز راهی برای نفس کشیدن نمانده است.

ما قانع شدیم. قانع به نفس کشیدن. . حال باور دارم که ما مردگانیم. ما  خویش از ابتدا می دانستیم که مردگان بودیم اما توان باور نداشتیم. دیگر روزی نیست که چون باران بر مزار خویش نگرییم.  

من باور کردم. آری دیگر سقوط را باور کردم. پذیرفتم که ما در این خلقت بی همه چیز، جز برای رنج آفریده نشدیم. و جز برای حلق یک کمدی، هدف دیگری برای خلقت ما مورد نظر نبوده است!

اصلا کدام خلقت؟!

خنده دار نیست؟

ما بازیچگانی بیش نیستیم. . اصلا ما خلق نشده ایم. . دست بر قضا، از اصابت چند تکه سنگ ما هم آدم شدیم.؛ مثلا!. 

غمگینم.

مثل دلفینی که در اقیانوس تنها مانده است. 

مثل فیل زخمی که در قفس اسیر شده است. 

مثل ستاره ای که سیاهچاله افتاده است. 

مثل آدمی که دیگر باید خواب آزادی ببیند..

مثل ادمی‌گه وطن ندارد. 

بی وطن!

نه! دیگر امیدی نیست. 

هیچ راهی نیست و این دقیقا خود مرگ است. 

.از این پس فقط زندگانیم، زندگانی که در چرخه ی حیات، سهمی جز نفس کشیدن ندارند

اکنون این منم که به مرگ قانع شدم. .