۱۴۰۰ آبان ۲۵, سه‌شنبه

بهار در آخر پاییز

 


صدایی که نیست

آنجا در تاریکی شب، تنها و سرما زده از سوز پاییز، به صدای بی وقفه ی آب گوش سپردم. تلاش می کردم تماشایش کنم. ارس. آغوش گشوده بود برای من. دوباره بعد از سال ها می دیدمش. تمام آن افسانه ها در مقابل چشمانم رژه می رفتند. داستان های  بی شمار از روزگارانی که شاید هرگز آدمی وجود نداشت. 

من آدم نبودم‌ 

حتما یک ماهی کوچک بودم یا شاید حتی قطره ای سرگردان یا دانه ای شن. در خاک سرزمینی که نمی دانم کجا بوده است. خیال  می کنم همه ی سگ ها مهربان بودند.  آدم ها عاشق باران، 

هذیان، زاده ی خیال آدمی است. فکر می کنم خوب است گاهی آدمی در خیالاتش غرق شود. و همانجا بمیرد. این کمک می کند تا اگر خواست دوباره قد بکشد، دستش را به جایی برساند. خیال ناجی آدمی ست. 

مست بودم و کتاب ها در سرم تظاهرات به راه انداخته بودند. نمی دانستم چقدر از عمرم باقی مانده‌ فقط به رودخانه ای می اندیشیدم که آواز می خواتد‌ آها! یادم رفت.. سرد بود. یادم بود. من به لرزیدن عادت داشتم.  همیشه دندان هایم به هم می خورد. 

وای! من سال هاست که از وازه ها جدا شده ام. 

نه، واژه ها مرا ترک کرده اند. 

زمستان نزدیک است. 

چقدر سرگردانم. 


۱۴۰۰ آبان ۱۹, چهارشنبه

۱۴۰۰ آبان ۱۸, سه‌شنبه