۱۳۹۹ مرداد ۷, سه‌شنبه

راه دوری ست.

هستی می تواند خلاصه شود
فقط در چند صفحه ی سیاه و سفید 
و واژگانی بلاتکلیف
که آویزان دهان های ما هستند
و گاه حتی 
مثل پروانه ای محبوس
توان بیرون پریدن از خیالمان را ندارند.
دلم می خواهد به واژه های معمولی تن بدهم
و آنقدر ساده شوم که از خودم بیرون بزنم.
اینگونه آسوده می شوم.





۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

روزی که هستم

ترسم از این است که پیش از مردنم بمیرم.  هنوز دانه های  انگور در زیر پاهایم شیطنت می کنند. زود است کمی برای رها کردن خوشه های باران که از شانه هایم آویزان می شوند. راه دراز کوتاه است.  نفسم تنگ نیامده ست هنوز. نمی توانم از پاهایم بگذرم. شوق دویدن دارند هنوز. 

۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه

کاش باران ببارد

اما بر بال باد سوار شدم
تا شاید از عقوبت خویش
کنده شوم.
دیگر خبری از قاصدک ها نیست.
از زمان  و مکان بی خبرم
درست مثل تکه یخی که 
که از کوه جدا شده 
و در دریای فراموشی
شناور است.
از آفتاب گریزانم
و درتکاپوی رسیدن به فصل سرد
عدد ها را مرورمی کنم
خسته ام از آفتاب
گل یخ نجاتم می دهد.


۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

ای زندگی!

ما 
بی وقفه 
ترس های خویش را 
به دوش می کشیم
کاش از آب آموخته بودیم
همیشه راهی هست.
مگر نه؟!
راهی برای رسیدن به ابدیت.
دارم شبیه مرداب می شوم.


۱۳۹۹ تیر ۲۲, یکشنبه

از دامنه های سبز


پاهای سنگینم را دنبال خود می کشم و به کوچه می روم. باران حضور خود را اعلام کرده است. به گنجشک های بی خیال نگاه می کنم. همیشه مقداری نان برایشان می گذارم. و برای سگی که این دور و برها می پلکد مقداری خوردنی. حتی یک جغد کوچک هم شب ها دور و بر خانه صدایش را سر می دهد. تمامش دشت و باغ است. باز خوب است که جای نفس کشیدن داریم. راستش فکر نمی کردم که باران اینطور غافلگیرم کند، با اینکه  منتظرش بودم.  از پنجره ی اتاق به  باغُ، به گنجشک های خیس و به مردم نگاه می کنم. آخر چه چیزی در این دنیا هست که مرا به سکون قانع کند؟ هیچ چیز. مدام به رفتن می اندیشم. توان توقف ندارم. اما توان مقابله هم ندارم. توان سرنهادن هم ندارم. همیشه سخت ترین راه را انتخا می کنم.راهی سخت که از لابلای کوه های برف گرفته می گذرد. من تحمل آسانی را ندارم.
با خود می اندیشم چقدر دیگر طول می کشد؟ چقدر مانده است تا به قله برسم؟
اصلا قله ای در کار است؟ یا من فقط فقط به فکر رفتنم. آری! به رسیدن نمی اندیشم. 
در آینه خیره می شوم و چشم های خسته ام را کنکاش می کنم. با اینهمه، میل رفتن در این دایره ی کوچک موج می زند. انگار دیگر از ترس هایم نمی ترسم. 
ار پنجره به بیرون نگاه می کنم و به باران که با آفتاب می جنگد. ما هم مدام در نبردیم. بیش از همه با خویشتن. 
به گفتگویمان می اندیشم. به ‍زمزمه ای که خاموش نمی شود.

۱۳۹۹ تیر ۲۱, شنبه

برای روییدن

این آفتاب مدعی 
که گمان می کند
در خیال ما ترانه ای است
هیچ نیست
جز عذابی که در تن زبانه می کشد.
عصیان می کنم بر این خاک فرتوت.
دهن کجی می کنم به آفتاب
می خواهم بر قاموس خود
شعر تازه ای بنویسم.