آن شب
در دامنه ی آرارات
آخرین اشک هایی را
که می توانست از چشمم فرو بریزد،
پاک کردم،
دست بر زانوانم نهادم
و از جا برخاستم.
اشک تمام شده بود.
و تمام رویاها
با اشک بر زمین ریخته بود.
تمام.
این "من" تازه
شبحی ست
که جسمش را
به خاک سپرده است.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
آن شب
در دامنه ی آرارات
آخرین اشک هایی را
که می توانست از چشمم فرو بریزد،
پاک کردم،
دست بر زانوانم نهادم
و از جا برخاستم.
اشک تمام شده بود.
و تمام رویاها
با اشک بر زمین ریخته بود.
تمام.
این "من" تازه
شبحی ست
که جسمش را
به خاک سپرده است.
در آتش فرو رفتم
آن دم که باران می بارید
و من رویین تن بودم گویی.
و شب که در من زبانه می کشید،
مرا به دست سکوت می سپرد.
دیگر جز آتش و باران
گوشه ای برای رستن نیست.
زمانی می رسد که آدمی دیگر
خود را عفو می کند،
دست هایش را بالا می برد،
تسلیم می شود
و منتظر مرگ می ماند.
آن شب
در کنار آرارات
تا سپیده دم اندیشه کردم
و دانستم
( هم نیک می دانستم )
که تنهایی آدمی
پایان ندارد.