۱۴۰۳ بهمن ۱۲, جمعه

همسرایی با آتش

آن شب

در دامنه ی آرارات

آخرین اشک هایی را 

که می توانست از چشمم فرو بریزد،

پاک کردم،

دست بر زانوانم نهادم

و از جا برخاستم. 

اشک تمام شده بود.

و تمام رویاها 

با اشک بر زمین ریخته بود.

تمام.

این "من" تازه 

شبحی ست

که جسمش را 

به خاک سپرده است.  

۱۴۰۳ بهمن ۱۱, پنجشنبه

در میانه ی زمستان

در آتش فرو رفتم

آن دم که باران می بارید

و من رویین تن بودم گویی.

و شب که در من زبانه می کشید، 

مرا به دست سکوت می سپرد. 

دیگر جز آتش و باران

گوشه ای برای رستن نیست. 

زمانی می رسد که آدمی دیگر

خود را عفو می کند،

دست هایش را بالا می برد،

تسلیم می شود

و منتظر مرگ می ماند. 

۱۴۰۳ بهمن ۱, دوشنبه

گذشت دیگر

 آن شب

در کنار آرارات

تا سپیده دم اندیشه کردم

و دانستم

( هم نیک می دانستم ) 

که تنهایی آدمی

پایان ندارد.