۱۳۹۶ اسفند ۱۳, یکشنبه

یکی روز زمستانی

    دلم تنگ می شود. به باغ می روم. و روی زمین پوشیده از برگ های خشک، قدم می زنم. گربه ی زرد همیشگی، به سراغم می آید و به پرو پایم می پیچد. برایش کمی خوردنی آورده ام. مثل همیشه. می نشیند شروع به خوردن می کند. و با نگاهی معصومانه از من تشکر می کند. چند روز پیش غذایش را دادم به یک سگ گرسنه ی تنها که در خیابان دنبال لقمه نانی می گشت. خوشحال تر شدم. طفلک ها. چقدر مظلومند در سرزمین ما. انگار آدم ها ملک تمام دنیا هستند. تمام زمین ها. تمام خوردنی ها... افسوس!
دلم می گیرد. باز لابلای درخت های لیمو و نارنج قدم می زنم. بعضی هاشان بهار داده اند. نارنج ها فریب آفتاب را خوردند. مثل همیشه بهار زودهنگام، گیاهان را قربانی کرده است. 
    دلم تنگ شده است. به چراغ روشن دوردست ها خیره می شوم. و با نگاهم نوازشش می کنم. هیچ آوازی ندارم که زیر لب زمزمه کنم. روزهایی هست که آدم ها نمی توانند به هیچ روی، حفره های خالی را پر کنند. 
    به باغ می روم. به آفتاب بی رمق زمستان خیره می شوم. هیچ شکوفه ای توان بیان بهار را ندارد. وقتی که روزها طعم بهار نمی دهند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر