بهارهای نارنج، پیش از اردیبهشت، باغ را فرا گرفته اند. در میان درختان سرافراز، خود را گم می کنم. و مشت هایم از شکوفه های نارنج پر می شود...
خیال می کنم که برایت چای می ریزم. با عطر بهار نارنج. عطر چشمانت همه جا را فرا می گیرد.
چشم هایم را باز می کنم. باران می بارد.
می دانم که نیستی.
سالهاست،
هزار سال است که نیستی.
درختان باغ غصه می خورند.
غصه ی نیامدنت را.
...
یک روز،
به وعده ای که نداده ای،
از راه برس!
سلام. ممنون. بله، پرشین بلاگ بعد از تغییرات جدید خیلی بد شده بود. مرسی که سر میزنید و میخونید. همچنین خوشحالم که مینویسید. وجود آشنایانی که همچنان مینویسند باعث میشه آدم کمتر احساس تنهایی کنه.
پاسخ دادنحذفخوشحال شدم از دیدن پیامتون.
پاسخ دادنحذفبعد از مدت ها نوشتن در پرشین بلاگ، اینجا شبیه غربته.
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخ دادنحذف