۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

کدام فصل؟!

همانجا که سرجایم دراز کشیده ام، از گوشه ی پنجره  که کمی از پرده کنار رفته، به آسمان نگاه می کنم. تاریک و روشن است. متوجه می شوم که ابری ست. صدای باران را می شنوم یا دست کم ترجیح می دهم که باران ببارد. با خودم فکر می کنم کاش وقتی بلند می شوم و به کوچه نگاه می کنم، زمین کمی خیس باشد. گوشم را باز به تشک می چسبانم، جوری که دوباره صداهای نامفهوم توی گوشم بپیچد. همان صدا که اغلب تبدیل به صدای باران می شود. مثل صدای صدف که وقتی به گوش می چسبانیم صدای دریا می دهد. 
با خود فکر کردم که مگر ما از بهارچه می خواهیم؟ 
هر سال بهار محزون تر و غمدیده تر است؟
نه اشتباه نمی کنم.
شاید امسال بدترینش باشد. 
بهار ، ترانه ، جوانه ،  بنفشه و پرستوها همه سرجای خود. 
ولی باور کن این روزها هیچ چیزش شبیه بهار نیست.
خسته و توخالی، به صدای مردی که توی کوچه پلاستیک کهنه می خرد، گوش می دهم. 
این روزها کمتر جرات می کنم، که توی خیابان راه بروم. 
باید با چشمان اشکبار به خانه برگردم. از بس مردم گرسنه و فقیر توی کوچه و خیابان ها می بینم.
چند روز پیش، زنی دیدم، سنی از او گذشته بود، با نوه اش، نشسته بود گوشه ی پل عابر. منتظر بود عابری سکه ای برایش بیندازد. چگونه می شود نگریست؟
شده ام مثل آدم آهنی.
راه می روم و گاهی هم با خود کلامی حرف می زنم.
نکند امسال بهار بمیرد؟


عکس را با اجازه ی خودش گرفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر