۱۳۹۸ شهریور ۳۰, شنبه

برای شب های سکوت

روزهاست که مغزم بوی تناقض می دهد. تردید مثل عنکبوتی قوی هیکل بر تمام ذهنم تار بسته است. می دانم که این حس دست از سرم برنمی دارد. تلخی ماجرا اینجاست که هرگز به نقطه های آرامش تن نداده ام. مثل کولیان به این سو و آن سو می‌روم‌. خانه به دوش واژه ی مناسب تری ست.
تاریخ را یک نفس سر کشیده ام. چنان تلخ است که دچار تهوع می شوم. طعم تلخ هزاران سال، بر زبانم جا می ماند.
زبان! چه واژه ی درد کشیده ای. خاطرات یک سرزمین را زبانم آواز سر می دهد.
من‌ به آسمان نگریستم. خاکستری
و در دور دست ها باران می بارید.
سپس دانستم که این گنبد کبود، همه جا همین رنگ است‌.
کبود و خاکستری.
از خود می گریزم انگار. شاید اینبار برای همیشه. مدت هاست که دیگر نمی ترسم.
اینجا باران می بارد‌. روزهاست واژه ها در اعماق گلویم انبار شده اند. دست می برم در دهانم. همه را از حلقم بیرون می کشم. روی کاغذ می چسبانم.
انگشتانم زیستن را بهتر آموخته اند.
به انگشتانم گوش فرا بده!






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر