۱۳۹۸ آبان ۶, دوشنبه

ساعتی در آواز قرقاول ها

پاییز توی مشت هایم 
نشسته است.
سپیده دم 
پاییز 
بر فراز کوهستان محزون
 می وزد.
شش دانه بلوط از آن من
وانارهای خندان 
روی شاخه های مست
از آن مسافران دشت های جنون
در پایان ابدیت ایستاده ام.
همینجا رستگار می شوم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر