۱۳۹۹ مرداد ۲۹, چهارشنبه

اعماق سکوت

احساس می کنم به روزهای ملکوتی گل یخ نزدیک می شوم. 
این اولین بار است که آرزو می کنم هنگام شکفتنش اینجا نباشم.
اینجا شبیه باتلاقی ست که نه می کشد نه رها می کند.
سال ها روی سطح باتلاق بی حرکت فقط نفس می کشیم.
امسال پاییز زود از راه رسیده است.
زیر باران راه می روم و به ریختن برگ های خشک خیره می شوم.
خیال می کنم که دیگر چیزی نمانده است.
فقط چند نفس.
چند شب
چند کابوس.
رفتن رهایی است. 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر