۱۳۹۷ آبان ۱۶, چهارشنبه

آن نیمه شب بارانیِ لخت

باران می بارید. من از جادو نمی ترسیدم. دور بود. دور. زمان، در مشت های من بال بال می زد. گیسوانم را به تو بخشیده بودم. آه هذیان نمی گفتم. پرواز می کردم. قصه ای که شعر بود. ایرها بوی عشق می دادند. قلب وزنه ی سنگینی ست. شعله ها به باران عشق می ورزند. در دشت های بی انتها، نیمه شبان، سرود امید می روید. بیدار شو! باران می بارد. پاییز شعر شده ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر