۱۳۹۸ خرداد ۲۲, چهارشنبه

در تبعید از خویشتن

صدای تند رعد مرا به خودم آورد. فنجان چای را به کناری می گذارم، کتاب را رها می کنم و به سوی پنجره می روم. به آسمان غرب خیره می شوم. برق آسمان را روشن می کند. بر  بادهای شمال غربی پرواز می کنم.
..‌.
توی خیابان های قونیه راه می روم. باد سردی می‌ وزد. خودم را پیچیده ام توی پالتوی پشمی سیاه و کلاه بافتنی را روی سرم محکم می کنم. شالی هم دور گردنم بسته ام که یخ نزنم. خیابان های قونیه ساکت و اسرار آمیز است‌. در  آن نیمه شب تاریک آذر ماه سال دور، بسیار گیج و سردرگم به نظر می رسم. احساس غربت نمی کنم. اما عادی نیستم. تازه از سماع درویشان بازگشته ام. یک مراسم رسمی اما جالب. با اینحال این چیزی نبود که بخواهد مرا از خودم بگیرد. حتی آنروزها که توی خانقاه کوچک  تبریز  به تماشای درویشان می نشستم، شیفتگی را در خود حس نمی کردم. قید و بندی در کار نبود. همیشه گریخته بودم. از خویشتن. از قوانین نانوشته ای که برای  قلب بشر محدوده تعیین می کند.  چه پای گریزانی!
دوباره در مقابل آرامگاه مولوی بودم. فکرش را هم نمی کردم که روزی به آنجا بر‌وم. پسر و دختر جوانی داشتند قواعد را زیر رو می کردند. تولد دخترک بود. همدیگر را در آغوش کشیده بودند. چند چوب کبریت روی نان گرد ترکی روشن کردند و دخترک شمع ها را فوت کرد. بعد همدیگر را بوسیدند. تولدش را تبریک گفتم. بعد دانستم که ایرانی هستند.  پس از یک گفتگوی کوتاه دوباره به سمت آرامگاه قدم زدم. درها بسته بود. خیلی دیر بود. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود‌. اینجا چقدر شیفته دارد. ظهر توی آرامگاه پسر جوانی را دیدم که بعد یادم آمد او را صبح توی اتوبوس دیده بودم. در واقع از آخرین شهر سفرم تا قونیه با او همسفر بودم. از او در مورد برنامه ی سماع شب پرسیدم. گفت که از استرالیا آمده. و عاشق مولاناست. بعدش هم می خواست برود ایران. فقط یک کوله پشتی داشت. چه سبکبار!
شب تمام نمی شد. یادم می آید گوشه و کنار شمع های روشن می دیدم. شاید هم توهم بود. دلم می خواست اینطور تصور کنم. یا به درجه ی بیشتری از گیجی نیاز داشتم. 
هیچ کجا شراب یافت نمی شد.
در عجبم که چگونه شمس، مولانا را سراغ بطری شراب فرستاد!
همچنان باد می وزد و انگار طوفانی در راه است. البته خوب می شود. مدت هاست بارانی نباریده. 
مدت هاست آسمان و زمین تشنه اند. 
رعد و برق می زند. خیابان های قونیه خیس است. 
بوی عود فضای اتاق را پر کرده.
شمع ها را دوست دارم. 
اتاق تاریک است. و نور لرزان در خاموشی می رقصد. 
قونیه آرام به خواب رفته است. 
تا سپیده دم اندکی نمانده است.
در شب فرو می‌روم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر