۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

تکه پاره های تاریخ

روزگار عجیبی ست. اصلا ما طعم خوشی را می دانیم؟ می ترسم در مواجهه با آن قلبمان  رودل کند. نه! ما درک درستی از آن نداریم. دغدغه ها و خوشی ها ما زندگی روزمره و نیازهای اولیه مردمانی ست که تعریفی از رنج های ما ندارند.
می ترسم بمیرم و نبینم که ما هم می توانیم معمولی زندگی کنیم. بی دغدغه ی نیازهای اولیه. زندگی را بچشیم با طعم‌خوشی های ساده. دور از جنگ و فقر.
بعد فکر می کنم که رنج مدام، آدمی را کرخت می کند. یادش می رود که چه باید باشد. مثل پرنده ای که در قفس زاده می شود و ذات خود را به یاد نمی آورد.
آخر مردم سرزمین من چگونه می توانند شادی را به یاد بیاورند؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر