۱۳۹۸ آذر ۲۸, پنجشنبه

یک روز در پاییز

ناگهان نام همه ی درخت ها را از یاد برد بودم. برگ های خیس نارنجی، جنگل را در آغوش می فشردند.  نام درخت ها را به یاد نمی آوردم اما همه شان را  به بو می شناختم‌ - نجاری هم کار قشنگی ست- نفس می کشیدم. با تک تکشان  خاطره داشتم. درخت های هیرکانی عجیبند. در هم پیچیده و متراکم. موقع پاییز آنقدر زیبا می شوند که نفس آدم بند می آید‌ و موقع راه رفتن صدای خش خش برگ ها لای آواز پرنده ها گم می شود. شانس هم اگر بیاوریم سر راهمان یک خرس یا پلنگ سبز شود! خرس بیشتر. از رفتار  پلنگ ها چیز زیادی نمی دانم. اما خرس ها پر سر و صدا هستند و شلوغ بازی در می آورند تا از قلمرشان بیرون برویم. اگر توله هایشان همراهشان باشند به سختی می شود از دستشان جان سالم‌به در برد. اگر توی سر بالایی گیرمان بیاورند که دیگر نمی شود از دستشان گریخت. و من دوبار ار دستش جان سالم به در برده ام. می گویند پلنگ ها خیلی نجیبند. من تا حال ندیده ام. ولی گراز و روباه و خرگوش و شغال زیاد.  خلاصه فعلا زنده ام. 
آه پاییز! 
به نظرم پاییز یک جهان است. یک بعد متفاوت از هستی. یک جریان عجیب و معنا نشدنی. فکر نمی کنم  احساس من نسبت به پاییز به این ربط داشته باشد که من در این فصل به دنیا آمده ام.  بهر حال عشق می کنم با پاییز‌.
روزهای آخر پاییز است. اما خب برای من این فصل تمام نمی شود. هر سال که پاییز می شود خیال می کنم این آخرین سال است که این جنگل سرخ را  در آغوش می کشم. ولی زمان باز هم فرصت دوباره به من می دهد‌‌‌‌‌‌‌‌
 ساعت من به وقت پاییز کوک است. باز هم به حرف می آورد مرا. 
پاییز اینجا می ماند‌.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر