۱۴۰۱ خرداد ۲۱, شنبه

در مرگ خویش

تیره تارم
مسکوت
کج و معوج
همچون آدمی
که در تاریکی 
راهش را گم کرده است.
خب
اینکه غصه ندارد.
چاره اش
فقط چند قطره اشک است.
بعدها
به جایش می خندم.
اما
در واقع امیدی نیست.
آدم ها
راحت حرف می زنند
و خوب تر می خندند
Je voux Parler
Mais
Je ne peux pas
Je suis mort
Je te parle
Non
Ça suffit
نه!
سوگند می خورم که تو هیچ نمی دانی!
و من در سیاهی گریستم
و پیچ تاب خوردم
واژه ها لرزیدند
آه
تو گویی فروافتادند
و من نمی دیدم
نابینا بودم
آدمی حتی با خویش غریبه می شود.


اینسان که خویشتن را نمی شناسم.
چه غریبم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر