۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

بی مرگی 1

    سرانجام از آن دیوار بلند عبور کردم. آن دیوار بلند دست نیافتنی. در پشت دیوار، زمستان سخت از راه رسیده بود. زمستانی طولانی که هنوز خودش را نشان نداده بود. از میان جنگل های تایگا می گذشتم. صدای زوزه ی گرگان همراهیم می کرد. تا رسیدن به پل فرسنگ ها باید می رفتم و می رفتم. مرز میان روشنی و تاریکی. پس از گذر از کوهستان های تاریک. در این سرمای بی پیر. 
    آری می رفتم تا شاید پیامی از زیستن را به مردمان آن سوی مرزها برسانم. که جاودانه شوم.سرما می تاخت. آنچنان که گویی می خواست مرا در خود خفه کند. دیوان همه جا در کمین نشسته بودند. چه امیدی به رسیدن بود؟  زمین نرم و سفید، آب های مرده را به رخم می کشید. همه شان از حرکت ایستاده بودند. و در تلاشی رقت بار برای رسیدن به مقصد نهایی، جانشان را تقدیم سرما کرده بودند. هزار سال بود که زمستان شده بود. نه! بیشتر از هزار. همه جا بوی مرگ میداد. اگر خورشید بیدار می شد...!
    همه جا جنازه ی گوزن ها، سنجاب ها، خرگوش ها ، گراز ها و ... به چشم می خورد. زمستان کار خودش را کرده بود من که از نسل خدایان بودم و هم ایشان بودند که عقوبت ارواح سرگردان را نثار من کرده بودند، من می گذشتم. با خود می اندیشیدم اینان شاید مرا اشتباه گرفته اند. من  در خور این آزمایش با ارزش نبودم. من فرزند زمین، می گذرم. خدایان اما نیرویشان را به من بخشیده اند. سرم پر از اندیشه است . اندیشگانی که سالیان سال کوه ها را بر پا و رود ها را جاری ساخته است. من فرزند همان زمینم.  آتشی خواهم یافت. به چشمان خورشید  خواهم  بخشید من به پل می رسم. ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر