۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

یسن نو

    آسمان خیلی بلند است. ستاره ها به سقفش چسبیده اند. دستم را دراز کردم. نع! دستم نمی رسد. چقدر دور است. حتی وقتی بر فراز بلندترین دیوار می ایستم... و دیگر هیچ. از کنار دیوارها عبور می کنم. خاصیت  عجیبی دارد زمین. زمینی هستی. جنست خاک است. به زمین چسبیده ای. دستت به آسمان نمی رسد و ... عمرا ستاره ها را توی مشتت بگیری. زمین و زمان را هم بدوزی به هم فایده ندارد. از این لحاف مندرس چیزی عایدت نمی شود. حرف حرف خاک است وقتی پای آدم می آید وسط.      آدم است دیگر. راضی نیست بکند از خاک . زمین می گوید جایت خوب است. خوش باش. گناه ستاره ها چیست؟ هیچ. تازه متولد شده اند بعضی هاشان. کوچکند خیلی. اما پر نور. انگار هر چه پرنورترند دورترند.  در سوسوی وسوسه انگیز ستارگان، تناقضات شهوانی طیف های بسیار وسیعی از نور موج می زند.  سمت بهشت، رویای آدم پر رنگ تر است، هوس آلود، خواستنی هر چند دست نیافتنی. هر چه هست انگار کار آسمان است... به حضیض قناعت می کند او که بالهایش را برخی از فرشتگان جویده اند از کدورت. چشم ندارند ببینند. آفریدگارشان بی چشم آفریدشان. حال ندای امشاسپند هفتم، سروش نیز ناجی نخواهد بود بر این مکافات ذلت. آدمی است دیگر . او که روانش را نثار  دیوان کرده است. رستم هم بیاید حریف هیچکدامشان نمی شود. 
     در جایگاه هماغوشی آسمان و زمین به نیایش می نشینم. ایزدان  به تماشا نشسته اند و بانوی آب ها با ردای بلند و تاج هشت گوشه اش آواز عشق سر می دهد. باران آغاز می شود که بشوید. سپندارمد بیدار می شود. تیشتر در کار است.شعرای یمانی من... اما دستم به ستاره ها نمی رسد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر