۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

روزنه

    در تاریخ غوطه ورم، در اساطیر زیسته ام و عمری به درازای آفرینش دارم. به دیدار همه امشاسپندان رفته ام و ایزدان را به نام  کوچکشان می شناسم. گویی زمان در من متوقف شده است. بر سطح  صیقلی  عمر دست می کشم. چقدر سوهانش کشیده ام. دستانم پرند از حاشیه های تاریخ: خیانت، دروغ، دسیسه ، تجاوز... می خواهم غبار زمان را از روی این ثانیه ها کنار بزنم اما گویی انگشتانم توان ندارند. چقدر وزن زمان سنگین است. همانقدر که وزن عمر سبک. بگذار همینطور بماند. همه چیز بوی زمان می دهد کهنه، خاک گرفته...
     و در همه ی این تاریخ، فقط  تصویری مات و مبهم  از تو  باقی مانده است. تو زهره می شوی  سوسو می زنی در مقابل چشم هایم . سهیل می شوی که از مشرق وجودم بر من بتابی. اما چقدر این شرق، دور است. به تو نمی رسم. می خواهم  تو را داشته باشم. دستم را دراز می کنم  تا تو را در خود حل کنم. انگار بازمانده ی یک سرود قدیمی از اعصار کهن هستی که نشنیده امش. راز آلود و ناشناخته . واژه واژه ات وسعت همه رودهای سرزمین های دور است. رودهایی قرن ها پیش از من تو. آه! واژگان تو... انگار می خواهی  عصاره ی هستی شوی تا من بنوشمت. تا تو در من جوانه زنی . من "تو" شوم.  اما  نمی دانم در کجا بود در عقده های باز نشده ی زمین یا در خیال بافی های یک جنگل ابر گرفته یا کوهستان سبز که تو را گم کردم. می خواستم  نوری در پشت پلک هایم باشی . مفهومی  باشی در اندیشه هایم تا سرم از هوای تو گرم باشد.
     تو دوری، دست نیافتنی و نایاب. پس من واژه می شوم رقصان و پای کوبان در پیشگاه تماشایت تا  در یک مراسم آیینی حروفم را جرعه جرعه در چشم هایت بریزم. تا به نبودن هایت بپیوندم. رها و تمام. که دیگر تصویرهای سرخ دشنه بر چشم هایم نکوبد. میخواهم به تو بپیوندم تا در ابدیت تو محو شوم. تااز من چیزی نماند که نشانی بتوان از آن یافت. می خواهم من، من نباشد."تو باشد". افسوس که من تاریخ ملتی هستم که نشناختندش و ناچارند تکرارم کنند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر