۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

مرز دشت های بی انتها

زن، سوار تاکسی شد. جلو نشست و پس از چند ثانیه او و راننده شروع کردند به گفتگو در مورد حیوانی که در دست زن بود. سگ یا گربه نبود. بعد متوجه شدم که خرگوش خریده. برای دخترش. می گفت دخترش سگ و گربه دوست دارد. اما چون خانه شان کوچک است، نمی تواند این حیوان ها را برای او بخرد. خرگوش کوچک تر است و راحت تر می شود توی خانه نگهش داشت. 
صدای خش خش نایلون می آید. احتمالا خرگوش را  توی نایلون گذاشته اند و با او فروخته اند. 
راننده که پسر جوانی است، گفت که وای، سگ و گربه که اصلا! مخصوصا سگ که نجس است. حوصله ی چرندیاتشان را نداشتم. آیا از انسان منفورتر،  ظالم تر و ویرانگرتر موجودی هست؟ 
خود را برترین موجودات می داند، و انگار مالک تمام موجودات روی زمین است‌..
به سگ مرده ی گوشه ی خیابان چشم می دوزم. ماشین زده به او...بعضی ها هم اشکشان دم مشک است.
حالم هیچ خوب نیست‌.
جاده کش می آید. و  توی سرم واژه ها به انواع زبان ها شورش کرده اند. باز هم دست و دلم به نوشتن نمی رود. 
راننده حواسش به موبایلش است که یک عکس را به زن نشان بدهد. نزدیک بود تصادف شود. بعد به راننده ی کامیونی که نزدیک بود به او بزند، می گوید آشغال! 
آنجا کنار اتاقم، درخت یک کلاغ زاییده است. من پرنده ها را دوست دارم. خودم هم فقط کمی مانده بود پرنده شوم. ولی بال هایم در نیامد. حالا فقط به پرواز گنجشگ ها توی هوا نگاه می کنم، و بعد زود سر از گوشه ی آسمان در می آورم. 
سروهای ایرانی، این روز ها از همیشه افتاده ترند. تک و توک، در گوشه ی دامنم جا خوش کرده اند. آنها که می رقصند، سر من هم پایین می آید. 
زن از تاکسی پیاده می شود...
در انبوه تصویرهای رنگارنگ، و در سرمایی که میان چشم هایم گُر گرفته است، به آتش می اندیشم. احتمالا از قلب تکثیر می شود‌. وقتی که خاموش شود، آدم می میرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر