۱۳۹۸ تیر ۲۱, جمعه

داستان همیشگی

هنگام فرونشستن خورشید، 
به سوی پنجره می روم 
و چشمانم 
در آن گودی عمیق نارنجی 
گرفتار می شود. 
دست خودم نیست. 
پرده را کنار می زنم 
و پشت شیشه می ایستم 
خیره می شوم
و من هم به انتها می رسم.
درآن لحظه که همه چیز به پایان می رسد، 
هر روز 
هر روز تکرارش می کنم.
هر روز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر