۱۳۹۸ بهمن ۲۳, چهارشنبه

در دشت جنون

تو‌ را بی هیچ نامی 
پرسیده ام.
بی چشم و دهان 
باید همینگونه باشی.
تصویر تو
در امتداد سلول های  مغزم 
می دود
می دود
سال های بسیار 
سپید
برای ما
واژه ها کفایت می کنند.
تو را در شهر بی تکرار
در برف سرخ
در تاریخ گمشده
تو را در حجم بی اندازه ی عشق
در تشویش حتی مرگ و خلاء
در تلالو خاموشی شهر سنگی
تو را در دشت های سبز بی درخت
در انبوه لاله های واژگون
در اندوه‌ ممتد غروب زمستان
در تنهایی اتاق تاریک
در شبانه های مسخ غربت
به یاد می آورم.
آه!
تو تمام نام های دنیایی.
نام به چه کارم می آید؟
ببین!
شهر سربی مرا می بلعد. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر