۱۳۹۸ بهمن ۳۰, چهارشنبه

در ژرفای تنهایی

 ناگهان 
خرمنی از خاطره در من آتش گرفت. اشتباه نکن خاکستر نشده است. فقط درونم شعله کشید. آه که این واژه ها چه بر سر آدمی می آورند.  حالا کمتر می ترسم. حالا می توانم ساده تر خود را مرور کنم. 
از یک کوچه ی دلتنگ گذشتم. کوچه ای روشن. که رد پای عابری غمگین بر آن به یادگار مانده است. سال ها گذشته است. اما انگار همه چیز مثل همان روزهاست. 
گریستم،  آنچنان که چشمانم به یک خاطره بدهکار بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر