۱۳۹۸ اسفند ۲۴, شنبه

ایران

اغلب پیش از ارسال متن جدید در وبلاگ، یکبار هم که شده می خوانمش تا اگر اشکالی در نگارش داشته ام،  برطرف شود.  پست قبلی را دیشب خواندم. پر از اشکال است. با خود اندیشیدم با چه حال و روزی آنها را نوشته ام؟! چقدر مشوش بوده ام! چه روزهای بدی را می گذرانیم! فقط نوشتم و خواستم بنویسم که اندکی آرام شوم. این روزها از همه جا بوی مرگ می دهد. آنقدر شرایط عجیب و غریب است که حتی به روزهای سخت قبل غبطه می خوریم. توی متن هایی که منتشر می شود می نویسند دلمان برای روزهای معمولی تنگ شده. برای مشکلات پیش پا افتاده مان. برای قسط های عقب مانده. برای دعواهای روزمره. برای مشکل با کارفرما و چیزهایی شبیه این. چه بر سر ما آمده است؟! حالا فقط به فکر این هستیم که آیا زنده می مانیم یا نه. به بهار می رسیم یا نه. سر هفت سین سال بعد می نشینیم یا نه. آه که چه روزگار تلخی ست! دیگر نمی توانم بگویم دلم برای خودمان می سوزد. دیگر دلی نمانده است. هر روز فقط  خبر مرگ عزیزان را می شنوم. آدم های خوب. پزشک ها، پرستارها. کارمندها. چقدر تلخ است این همه بدبختی یکجا سر مردم یک سرزمین بیاید. مردم ما تاریخ خود را نخوانده اند. بی تفاوت شدند. همین اتفاق ها صد سال پیش هم افتاده. با همین کیفیت. اما همه فراموش کردند. کسی به فکر این روزها نبوده است. ما را چگونه پرونده اند؟ چرا اینهمه نسبت به سرنوشت خویش بی تفاوت هستیم؟! این هم آیا محصول جبر جغرافیایی ست؟
به پست قبلی دست نمی زنم. همینطور با همان ایراد ها می گذاریم بماند. برای آنکه یادم بماند چه حال و روزی داشتم وقتی می نوشتمش. کاش می شد بنویسم به امید روزهای خوب!

تابلو به نام  سال نود و هشت. اثر بزرگمهر حسین پور. 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر