۱۳۹۸ اسفند ۲۲, پنجشنبه

در نهانخانه ی دل

مانند سال های دور، پیش از آنکه سپیده از راه برسد، تو را آغاز می کنم. مه گرفته و تاریک. هیچ چیز پیدا نیست. با این همه تاپیدایی، هنوز فانوسی در ابهام روشن است. چه تفاوت دارد که در چه زمانی روی خواهد داد! تمام داستان همین است. تصویری از پیدایش جهانی دگرگونه نیست  دیگر چه فرقی می کند که از دست داده باشیم یا نه! احساس را باید زنده نگاه داشت. حتی در انتظار... به تصور کهنه خیره می شوم. هر روز و هر روز به تماشای سرزمین تنها می روم. می ایستم و از دور طعم احساسات عمیق در قلبم و در مغزم مزه مزه می کنم. چه تفاوت می کند که چقدر زمان گذشته است! آدم است دیگر. آدم زنده در احساسات خویش دست و پا می زند. و احساسات آدمی دیگر. می خواستم بگویم که تاریخ هرگز از ما نخواهد نوشت. ما نقطه ای در دریای زمان هم به حساب نخواهیم آمد. آیا به خاطر می آوریم که شاهزاده ای در سرزمین پارس در حمله ی اسکندر چگونه به بند کشیده شد؟ یا کدام دوشیزه ی زیبای پارسی به همسری سپاهیان اسکندر داده شدند؟ یا  زنی در هزار سال های حمله ی مغول  در کوچه پس کوچه های نیشابور چگونه به قتل رسیده  است؟  یا موبدی در حمله ی عرب ها به تبرستان چه بر سرش آمد؟ یا تبریز حتی در سال های مشروطه؟ و میلیون ها انسان دیگر که آمده اند و رفته اند؟ اصلا تاریخ به چه درد این مردمان خورده است؟ می دانم که ما مدام دور تاریخ خود می چرخیم و تکرارش می کنیم. بگذریم. 
آری ! حال دیگر زمان تفاوتی ایجاد نمی کند. به مرگ نمی اندیشم.  به تنهایی بشر فکر می کنم. به اندوه هزاران ساله اش. به .اینکه آدمی مدام در انتظار است. نه آدمیان درسرزمین پارس. که تمام جهان خاکی. 
برایت از روزهای خالی و سرد خواهم نوشت. از بشر در انتظار. انتظار روزهایی که نخواهد آمد. و از طعم نیامدنش هم حتی لذت می برد. ما همان بشر هستیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر