۱۳۹۸ اسفند ۱۷, شنبه

سال سپید


تمام این سال ها سپید بوده اند. حتی آن سال های کودکی که رنج معنا نداشت. تمام این سال ها درد هرگز ما را تنها نگذاشت. نامش را سرزمین نفرین شده می نهم. حال که دیگر کسی به ماندن خود امیدی ندارد، کرختی رقت باری همه جا را فرا گرفته است. از پشت شیشه های رنگی به خیابان خالی نگاه می کنم و باز به آهنگ فرهاد گوش می دهم. جالب است. این آهنگ را انتخاب نکردم. به طور تصادفی دارد پخش می شود: جغد بارون خورده ای... من سایه ی مرگ را بر سر این خاک خاکستری می بینم. چه کسی می تواند بگوید چه پیش خواهد آمد؟! دیگر امید از این خاک مرگزده پرکشیده و رفته است. سوسوی  اندوه  را در چشم های غمگین این مردم بی پناه که خودم هم جزوی از آنان هستم تماشا می کنم .روبروی آینه می ایستم و باز خودم را گم می کنم. انگار که این آدم ها دیگر نه پای گریختن دارند نه توان فریاد. انگار باید منتظر مرگ باشند. مرگی که ناگاه از راه خواهد رسید. و پیر و جوان را با خود خواهد برد. به عشق های پرپر می اندیشم. به قلب هایی که بی هنگام، وقت عاشقانه های بی تکرار، از تپیدن می ایستند. ما سال هاست که گوشمان از شنیدن خبر مرگ پر است. زمین ، هوا، دریا... مرگ این سرزمین را بسیار دوست می دارد. حالا تمام روزها، تمام لحظه ها شبیه غروب جمعه است. و تمام آینه ها شکسته اند. " کوچه ها تاریکند." و زمان خوبی است برای گریستن.  اینجا هیچ چیز شبیه زندگی نیست. سال های سپید به کدام تاریخ پیوند خواهند خورد؟ ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر