۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

گم و گور

 گمان می کنم که مست بودم.

سعی می کردم

 لب های کرختم را

 از هم باز کنم

و چیزی بگویم

اندکی فراموشی هم کافی بود.

باید به قلبم توقف را بیاموزم

اما ففط برای چند لحظه.

با انگشتان بی اراده ام

واژه ها را یکی یکی

سر جایشان می نشانم.

به تو 

خوابم را هدیه می دهم.

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر