۱۴۰۰ دی ۱۳, دوشنبه

در پناهگاه

سرم بر تنم سنگین است.

نفس بریده خیالم

ببار باران جان! 

ببار!

خوب آمده ای 

که دشنام تلخ لجن آلود روزگار را 

بشویی.

فریادی دیگر نمانده است؛ 

اینگونه که بغض، 

تمام حجم گلویم رااشغال کرده است. 

هعی روزگار!

راهی نشان بده!


 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر