۱۴۰۱ تیر ۱۸, شنبه

هذیان روزها

بی تردید غمگین نیستم اما چهره ی طلبکار مرگ، مدام در پیش چشمانم ظهور می کند. اینسان،  دیگر تصویری خاکستری ست که تنها بر بستر سرد و زمخت زورگار عصیان می کند. نه! من نمی ترسم‌ صادقانه آن را پذیرفته ام. اما جز تصویری تاریک  از مرگ نمی بینم‌ . خاک، خاک، خاک. 

با اینکه چیزی از مرگ نمی دانیم، بیهوده داستان ها ساخته ایم از آن، و آدمیان خاموش شده.. پس از آنکه همه چیز تمام می شود، چه کسی می داند، که زیر خاک، چه بر آدمی می گذرد؟! 

با فریب، بهشت و دوزخ بیشمار برای خویش تدبیر کرده ایم. 

ایکاش بهشت، فقط بهشت را نقد همینجا تحویل می گرفتیم. 

زیرا

زیرا

تمام دنیا چون دوزخی ست بر جان آدمیان که عمر را می‌بلعد. 

سپس ، در واژه‌ ها غلت می زنم  اما همچون آدمیان گنگ توان گفتن ندارم. نهیب می زنم بر خویش که رنج این روز سهم آدم است. و هیچ گریزگاهی  تا این لحظه کسی نیافته است که از جنگ و ویرانی و خشم و مرگ در امان ماند.

  یقین دارم که به زودی  همه چیز پایان می یابد. چگونه اش را نمی دانم. اما سرانجامی موهوم هم در انتظار من است. و سپس،  همه چیز تمام می شود. 

...


آیا عشق ناجی ماست؟

و من هزار بار اندیشیده ام که تنها امید بشر برای تحمل تمام رنج های بی پایانش، عشق بوده است. 

آیا ذره ای از عشق در تار و پود نهاد بشر مانده است.؟  بی عشق  زیست بشر به کجا خواهد رسید؟

سپس،  تلخترین رنج بشر را به یاد آوردم. 

اگر نان نباشد، عشق به چکار می آید؟!

آیا عشق، آیا عشق می تواند نان آدمی باشد؟

نان قلب آدمی؛

سهم قلب

تنها آشیانه ی عشق، قلب های آدمیان است. 

اگر جایی برایش باقی مانده باشد. 

و اینگونه است که قلب ها، بیهوده گرسنه می مانند‌ 

جایی برای عشق اگر بود...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر