۱۴۰۲ اسفند ۲۷, یکشنبه

واژه های مفلوک

دیگر گرسنه ام نبود. تمام مسیر تا قله را مه پوشانده بود. عجیب که گم نمی شدم. حتی از حضور خرس ها هم نمی ترسیدم. 

سرد بود. اندکی سرد. و من دلم می خواست آتش روشن کنم اما در راهی که می رفتم، حتی تکه چوبی دست نمی داد. اجازه دادم سردم شود‌ می خواستم خاطره ای را مرور کنم. شاید هم در پس رنجی  مضاعف، اندوهم را می کاستم. 

آه آدمی چقدر ناچیز است. ناچیز همچون دانه ای شن در صحرا‌ 

هر چه پیشتر می رفتم، کوچک بودنم را بیشتر حس مي کردم‌ 

می خواستم آسمان تیره شود. حتی دوست داشتم باران ببارد تا خیس شوم.  این آرامم می کرد.حتی شاید از سرگردانی نجاتم می داد‌ . از اضطرابی که در رگهایم می جوشید. از دردی که در سرم لی لی بازی می کرد.از هر آنچه که مرا به دایره ی خاموشی هل می داد. اما واقعیت این بود که خاموش بودم. 

خاموش شده بودم همچون مردگان بر برج خاموشان. و واژه ها را بیهوده در مشت هایم می فشردم. .

انگار این بیچارگان در قفس-واژه ها را می گویم- التماس می کردند که بر کاغذ رهایشان کنم. که برقصند. من، منِ دیوانه، به طرزی جنون آمیز، در مشتم می فشردمشان. آری دیوانگی می کردم. 

و سپس تاریکی بود و تاریکی 

دیگر هیچ کجا را نمی دیدم. هنوز نمی ترسیدم. دلم می خواست آتش روشن کنم اما حتی تکه چوبی دست نمی داد. و راه بی پایان بود. و من همچون دیوانگان گریخته از دارالمجانین، راه می پیمودم...

پایم آه! دردم گرفت

و پرت شدم...

چشم هایم را باز می کنم. 

نمایشنامه ی قدیمی همچنان در حال پخش شدن است. 

قست آخر داستان را از دست دادم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر