۱۴۰۴ آذر ۳, دوشنبه

جانمان آتش گرفت

جنگل سوخته است

به درختانی می اندیشم 

که لانه ی هزاران پرنده بودند

به پرندگانی می اندیشم‌

که در انتظار جوجه هایشان

بر تخم ها نشستند 

و در آتش سوختند.

آتش بر هیرکانی افتاد

استخوانمان را سوزاند

آه که آه سردمان، آتش را سرد نکرد.

آه که باران نبارید 

و جنگل سوخت 

و دل ما سوخت

در آتشی که بر جان وطن افتاد.

گریستیم و آتش شعله کشید.

گریستیم بر حال خویش 

و اهریمن تاخت 

افسوس که جنگل سوخت.


۱۴۰۴ آبان ۲۸, چهارشنبه

از پنجره ی کوچک

سفر می کنم و در کوهستان های دوردست سرگردان می شوم. مفهومی که جز در سال ها و ثانیه ها یافت نمی شود. آنجا درختان نایابی را می بینم  که به اندوه و شوریدگی من چشم دوخته اند.  پرندگان افسونگر، واژه ها را چونان آوازی اساطیری بر منقار زمزمه می کنند. کنار آتش به خود می آیم و همچون آدمی که نور،  زمین و زمان را بر او روشن کرده، دست بر مفاهیم می برم و تکه های شکسته را در آغوش می فشرم. 

قلبم را از سینه ام بیرون می آورم. بسیار آشفته و مرگزده است. واژه ها را از همه ی بود  نبود جدا می کنم و سخت بر آنها می گریم. چنان دست نوازش بر آنها می کشم که گویی کودکانی معصومند و از برهوتی سخت جان به در برده اند.

آه که تمام هستی و آنچه در اوست، در واژگان خلاصه می شود و من همه را می دانم. 

دستانم بوی گم شدن می دهد. گم‌شدن از بود و نبود. از واژه ها آموخته ام. 

می گریم.

و از چشم هایم بیرون می ریزم. 

و از بلندای زمان، به سوی مرگ سرازیر می شوم

‌ 



 

۱۴۰۴ آبان ۲۷, سه‌شنبه

اندوه جاودان من

آرام از کنار پاییز عبور می کنم و به شب های دراز بارانی می اندیشم که دیگر باز نخواهند گشت. 

آن شب، همه چیز چقدر دور می نمود و من گویی که در خلسه ای عجیب پرسه می زدم. دلتنگی سختی بود. انگار که از پس سال ها به دنبال گذشته ای مبهم می گشتم. اندوه عمیق من، چنان ریشه دار و سهمگین بود که جانم را می گرفت. آنجا در دور دست ها، در سرزمین سرد، تو را به خاطر آوردم. و واژه هایی که گم کرده بودم. نیمه شب بود. شاید حتی سپیده دم. بسیار خسته بودم. اما حتی توان خوابیدن نداشتم. بسیار غمگین و دلتنگ بودم.

 در آن لحظه در اعماق تنهایی ام، تنها خیالی که مرا از سرگردانی می رهاند، آواز محزون واژه ها در کوچه های بارانی غربت بود. من گمشده بودم و تنها رشته ی اتصال به زمین، مفاهیم عجیبی بودند که گویی  دنیا را به سخره می گرفتند و برای من درمانی دلپذیر به حساب می آمدند. 

از آن شب سرد، بسیار گذشته است. هر چند اندوه جانکاه آن، بسیار تازه می نماید.  

حالا که پاییز است و پس از مدت ها باران می بارد، آن شب عمیق و عجیب را به خاطر آوردم.

و گریستم. بسیار.آنسان که از چشم هایم‌فرو ریختم.  

ای کاش بادی می وزید، خاکسترم را می پراکند و من تمام می شدم.