۱۴۰۴ آبان ۲۸, چهارشنبه

از پنجره ی کوچک

سفر می کنم و در کوهستان های دوردست سرگردان می شوم. مفهومی که جز در سال ها و ثانیه ها یافت نمی شود. آنجا درختان نایابی را می بینم  که به اندوه و شوریدگی من چشم دوخته اند.  پرندگان افسونگر، واژه ها را چونان آوازی اساطیری بر منقار زمزمه می کنند. کنار آتش به خود می آیم و همچون آدمی که نور،  زمین و زمان را بر او روشن کرده، دست بر مفاهیم می برم و تکه های شکسته را در آغوش می فشرم. 

قلبم را از سینه ام بیرون می آورم. بسیار آشفته و مرگزده است. واژه ها را از همه ی بود  نبود جدا می کنم و سخت بر آنها می گریم. چنان دست نوازش بر آنها می کشم که گویی کودکانی معصومند و از برهوتی سخت جان به در برده اند.

آه که تمام هستی و آنچه در اوست، در واژگان خلاصه می شود و من همه را می دانم. 

دستانم بوی گم شدن می دهد. گم‌شدن از بود و نبود. از واژه ها آموخته ام. 

می گریم.

و از چشم هایم بیرون می ریزم. 

و از بلندای زمان، به سوی مرگ سرازیر می شوم

‌ 



 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر