سفر می کنم و در کوهستان های دوردست سرگردان می شوم. مفهومی که جز در سال ها و ثانیه ها یافت نمی شود. آنجا درختان نایابی را می بینم که به اندوه و شوریدگی من چشم دوخته اند. پرندگان افسونگر، واژه ها را چونان آوازی اساطیری بر منقار زمزمه می کنند. کنار آتش به خود می آیم و همچون آدمی که نور، زمین و زمان را بر او روشن کرده، دست بر مفاهیم می برم و تکه های شکسته را در آغوش می فشرم.
قلبم را از سینه ام بیرون می آورم. بسیار آشفته و مرگزده است. واژه ها را از همه ی بود نبود جدا می کنم و سخت بر آنها می گریم. چنان دست نوازش بر آنها می کشم که گویی کودکانی معصومند و از برهوتی سخت جان به در برده اند.
آه که تمام هستی و آنچه در اوست، در واژگان خلاصه می شود و من همه را می دانم.
دستانم بوی گم شدن می دهد. گمشدن از بود و نبود. از واژه ها آموخته ام.
می گریم.
و از چشم هایم بیرون می ریزم.
و از بلندای زمان، به سوی مرگ سرازیر می شوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر