۱۴۰۴ آبان ۲۷, سه‌شنبه

اندوه جاودان من

آرام از کنار پاییز عبور می کنم و به شب های دراز بارانی می اندیشم که دیگر باز نخواهند گشت. 

آن شب، همه چیز چقدر دور می نمود و من گویی که در خلسه ای عجیب پرسه می زدم. دلتنگی سختی بود. انگار که از پس سال ها به دنبال گذشته ای مبهم می گشتم. اندوه عمیق من، چنان ریشه دار و سهمگین بود که جانم را می گرفت. آنجا در دور دست ها، در سرزمین سرد، تو را به خاطر آوردم. و واژه هایی که گم کرده بودم. نیمه شب بود. شاید حتی سپیده دم. بسیار خسته بودم. اما حتی توان خوابیدن نداشتم. بسیار غمگین و دلتنگ بودم.

 در آن لحظه در اعماق تنهایی ام، تنها خیالی که مرا از سرگردانی می رهاند، آواز محزون واژه ها در کوچه های بارانی غربت بود. من گمشده بودم و تنها رشته ی اتصال به زمین، مفاهیم عجیبی بودند که گویی  دنیا را به سخره می گرفتند و برای من درمانی دلپذیر به حساب می آمدند. 

از آن شب سرد، بسیار گذشته است. هر چند اندوه جانکاه آن، بسیار تازه می نماید.  

حالا که پاییز است و پس از مدت ها باران می بارد، آن شب عمیق و عجیب را به خاطر آوردم.

و گریستم. بسیار.آنسان که از چشم هایم‌فرو ریختم.  

ای کاش بادی می وزید، خاکسترم را می پراکند و من تمام می شدم. 

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر