۱۳۹۶ شهریور ۴, شنبه

شب در هذیان

ما هیچ نمی دانستیم؛ 
چنان مست، 
که گویی برزخ را 
به سخره گرفته بودیم. 
چشم هامان 
به تاریکی عادت عجیبی داشت. 
با اینجال،
من مدام اشتباه می نوشتم، 
و تو در سکوت،
با لبخندی محبت آمیز، 
فقط نگاه می کردی، 
شاید هم گاهی حتی، 
ته دلت می خندیدی، 
یا تاسف می خوردی، 
و من هیچ نمی دانستم. 
شبیه موجودی که 
سال ها زیر زمین زیسته است 
و از وجود آفتاب 
حتی نامش را نیز 
نمی داند. 
چشم هایم را می بندم، 
از بلندترین نقطه ی کوه، 
دوباره سقوط می کنم، 
از خودم جدا می شوم. 
چیزی نیستم که بخواهم، 
نامش را برخودم بگذارم. 
بی صورت
بی دهان. 
فقط با ته مانده ی چشم هایم، 
به تو خیره شده بودم.
تو دورتر ایستاده بودی 
و می دانستم 
که چشمانت را 
به کبوترها قرض داده ای. 
نمی دانم چقدر گذشته بود. 
اما فقط تلاش می کردم 
که در ساقه ی گیاهان، 
قد بکشم 
آنهمه علف های وحشی کوهستان. 
که شاید 
بوی من 
به چشم هایت برسد. 
ولی تو چشم هایت را 
قرض داده بودی. 
و من بیهوده 
در زمان شناور می شدم. 
شب بود. 
تاریکی عجیب تر از همیشه می رقصید. 
من خواب عددها را می دیدم. 
من خواب عددها را می دیدم 
که از انگشت های من 
و انگشتان تو آویزان بودند. 
آنها هم سقوط می کردند. 
چیزی مرا به درون خاک می کشید. 
من از مورچه ها نمی ترسیدم. 
تو هنوز چشم هایت را 
پس نگرفته بودی. 
پلک هایم را روی هم فشار می دهم. 
می خواستم خوب تر ببینمت. 
چشم هایم را باز می کنم. 
همه جا تاریک است. 
خواب می دیدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر