۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

دور از دست


دنیا، پیرامونمان 
می چرخید و می چرخید 
و ما در دامان نقره ای مرگ، 
بی آنکه صدایی بشنویم،
یا تصویری ببینیم، 
بی وقفه می رقصیدیم. 
برف می بارید 
و موهایمان از نقطه های سپید، 
پوشیده شده بود. 
چه تفاوت داشت 
که بخندیم یا بگرییم؛ 
ما 
زمان را پشت سر گذاشته بودیم. 
و مفهوم آغاز و پایان، 
داستانی بیش نبود 
که از اشک های ما 
فرو می ریخت 
 قلبمان از میان زمین 
جوانه می زد. 
و ما در میان ساقه هایمان، 
دوباره سبز می شدیم 
و برگ هامان، 
به بوسه ای 
دوباره گل ها را 
در آغوش می فشردند. 
بگذار هذیان بگویم. 
بی وقفه 
تمام شب 
از وَهمی که سینه ام را 
در برگرفته است، 
حرف بزنم. 
اینجا آفتاب 
بی وقفه آواز می خواند. 
آه کاش باران ببارد.
آنقدر ببارد تا سپیده دم 
که شاید به یاد آوریم، 
ما از اسارت آفتاب گریخته ایم. 
تو به یاد بیاور. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر