۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه

جاری شدم

بادهای شمال غربی
 از راه رسیدند. 
و سپس، 
باران...
می دانستم که می آید. 
آوازی کهن بود گویی، 
از گلوی قرن ها 
چه شادی غریبی 
زیر پوستم‌می دوید.
آن گویش را 
فقط خودم می دانستم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر