۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

رویای ماه

برگ ها 
صدای پای تو را 
آورده بودند. 
باد، 
آهنگ همیشگی ات را.
من چشم هایم را بسته بودم. 
آن دورتر، 
روی یک نیمکت قدیمی دوست داشتنی 
نشسته بودی 
و دوردست ها را تماشا می کردی. 
شاید کوهستان سرد را. 
من تو را نمی شناختم. 
باران می بارید، 
من غزق شده بودم. 
بنفشه ها یکریز گریه می کردند. 
و من در میان تمام هیاهوی بی وقفه ی دنیا، 
دنبال صدای تو می گشتم. 
دنیا وارونه شده بود. 
من افتاده بودم  ته گل های قالی
بنفشه ها صورتم را پوشانده بودند. 
درختان سرو در من ریشه زده بودند. 
دستم هایم به ستاره می رسید. 
یک مشت برایت آوردم. 
تو را هیچ نمی شناختم. 
تو روی یک نیمکت قدیمی نشسته بودی 
و یک آواز قدیمی را زمزمه می کردی
ستاره ها را ریختم کف دستانت.
شبیه تیله بودند. 
تیله های رنگی که بچه ها 
خوب ترش را به دوست جانشان می دادند.
چشم هایت
چشم هایت مثل تیله ها می درخشیدند.
باران می بارید
من  با زمین می رقصیدم
می چرخیدیم.
زمین مرا در آغوش گرفت.
چشم هایم 
چشم هایم 
همه جا تاریک بود.
...
چشم هایت صدایم می کرد.
گنجشککان باغ...
گنجشک ها را می بوسم.
و دست هایم 
ساقه های زندگی را 
می نوازند.
چشم هایم را می بندم.
می خواهم  تا سپیده دم، 
کهکشانم را تماشا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر