۱۳۹۸ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

هذیان زندگی

صبح زود بود. باران می بارید. اما خیلی ریز و فقط علف ها را خیس می کرد. 
مسیرم را عوض کردم به سمت درخت ها رفتم. شکوفه های نارنج تازه گلوله گلوله شده بودند. هنوز مانده تا بشکفند. 
گلوله! چه مفاهیم بلند بالایی در مقام گلوله است. 
گلوله های اشک 
گلوله های سکوت.
گلوله های باران 
باران...
بهار را به گلوله بست.
بعد قدم زدم. توی گل و لای باغ. 
کفشم و لباسم گِلی می شد. اما من هرگز به این موضوع اهمیتی نمی دهم. 
لابلای سبزه ها، یک حجم سیاه و سفید می بینم. 
به سمتش می روم
یک کلاغ مرده.
تازه مرده. معلوم است. 
یک کم بالای سرش می ایستم. انگار می خواهم از کائنات بخواهم که او را به بهشت ببرند. نمی خواهم بدانم چرا مرده. 
این روزها همه چیز غرق مرگ و اندوه است.
از کنارش عبور می کنم.
اجازه می دهم بوی علف  خیس صبح و درخت های نارنج کمی همه ی چیزهای ناراحت کننده را از ذهنم ببرد.
-------------------
این روزها 
بیا!

آخر یک خبر خوب به من بده.
که یکساعت این لبخند روی لبم بماند. 
------------------
گلستان هیچ! 
آخر تو بگو 
 لرستان و خوزستان را چه کنم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر