۱۳۹۸ فروردین ۲۵, یکشنبه

گفتگویی در تاریکی

آن روز صبح، 
-صبح خیلی دور در سال سپید-
از خواب بیدار شدم، 
و فهمیدم که مرده ام. 
پلک هایم را بر هم فشردم 
و ساعت ها گریستم. 
هرگز معنای خالی بودن را 
تا آن روز ندانسته بودم. 
سپس،
از نو به دنیا آمدم.
همه چیز مثل اولش بود.
هیچ چیز عوض نشده بود. 
زمین و زمان 
و هر آنچه در آنها بودند، 
همان بودند...
جز آنکه دیگر
چشم هایم
رنگی نمی دیدند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر