۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

غروب یک روز پاییزی

باران می بارید.  
آنقدر که شیروانی ها 
پر از همهمه بودند.  
آنقدر که برگ ها 
شعر می خواندند 
و می رقصیدند.  
و هنوز باران می بارد. 
همانطور که من دوست دارم. 
که چاله های کوچک آب 
توی کوچه های خلوت پاییز 
کفش هایم را در آغوش بگیرند. 
باران می‌بارد. 
و بنفشه ها  
دوباره عروسی می کنند. 
نمی دانم چقدر دیگر 
باید منتظر آمدن گل یخ بمانم. 
شاید کمی دیرتر. 
دروغ نمی گویم.
هر چه هم باران بارید 
باز هم دلتنگ بودم. 
آدم ها
توی خاطراتشان گم می شوند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر