۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

و چند فنجان قهوه ی صبح

!حرف نمی زد آخر 
.انگار شعر می نوشت 
اصلا خوشش می آمد 
که جای فعل و فاعل را 
.عوض کند
ناگهان چقدر زنده بود؛
ناگهان با چه وضوحی 
.می درخشیدم 
خودم را 
درآغوش یک آهنگ قدیمی 
.انداختم 
.و بی بهانه گریستم 
.همین قدر کافی بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر