۱۳۹۶ آبان ۲۴, چهارشنبه

و این شبهای سنگی

توی باغچه 
به گنجشگ ها دانه می دادم. 
از پشت شیشه نگاهم می کرد. 
می خواستم لبخندش را ببوسم. 
به طرف او دویدم.
دور می شد. 
اصلا او اینجا نبود. 
محوِ محو. 
چشم هایم را باز می کنم. 
خواب می دیدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر