۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

در پیج و خم فصل ها

جسارتی عطیم می خواهد،
گفتگو با خویشتن. 
آنگاه  که ذهن 
در پرسه های نیمه شب
به بن بست می رسد.
سپیده دم از آن گنجشک هاست.
اما تمام شب را 
جغد کوچک خاکستری زیبایی 
روی برآمدگی دیوار حیاط
می خواند و می خواند
هو هو هو هو 
و اوست که تاپایان تاریکی

به شجاعت من وسعت می بخشد.
به بودن خویش شک می کنم
و تمام هستی را جلوی چشم هایم 
پرپر می کنم. 
هیچ چیز از آن ما نیست.
پرت می شوم در سیاهچاله های تردید. 
و حتی یأس.
تمام عمر
به اندازه ی مشتی ثانیه است. 
همین.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر