۱۳۹۹ خرداد ۷, چهارشنبه

اینجا مرگزار

سالی که واژه ها در سرم چرخ می خورند
و من سرگردان در میان سایه های ناشناس
در گرسنگی های ذهنم ناپدید می شوم.
سیاهچاله های این سرزمین
روح انسان را می بلعند.
در پیرامون ما 
دهان مردمان 
گاهی 
گودال هایی عمیق می شوند
و حتی چشم هایشان
که انگار 
خواب پروانه ها را می دزدند.
 و آرزوهای قاصدک ها را.
سال های مردگی  را 
به کدام تاریخ می شود آخر پناه برد؟!
به من مشتی روشنی به امانت بسپار!
می بینی که مشعل های  بیشمار
 به تو خواهم بخشید.
برای رهایی
توانی اندک می خواهم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر