۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

روزی که هستم

ترسم از این است که پیش از مردنم بمیرم.  هنوز دانه های  انگور در زیر پاهایم شیطنت می کنند. زود است کمی برای رها کردن خوشه های باران که از شانه هایم آویزان می شوند. راه دراز کوتاه است.  نفسم تنگ نیامده ست هنوز. نمی توانم از پاهایم بگذرم. شوق دویدن دارند هنوز. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر