۱۳۹۹ تیر ۲۲, یکشنبه

از دامنه های سبز


پاهای سنگینم را دنبال خود می کشم و به کوچه می روم. باران حضور خود را اعلام کرده است. به گنجشک های بی خیال نگاه می کنم. همیشه مقداری نان برایشان می گذارم. و برای سگی که این دور و برها می پلکد مقداری خوردنی. حتی یک جغد کوچک هم شب ها دور و بر خانه صدایش را سر می دهد. تمامش دشت و باغ است. باز خوب است که جای نفس کشیدن داریم. راستش فکر نمی کردم که باران اینطور غافلگیرم کند، با اینکه  منتظرش بودم.  از پنجره ی اتاق به  باغُ، به گنجشک های خیس و به مردم نگاه می کنم. آخر چه چیزی در این دنیا هست که مرا به سکون قانع کند؟ هیچ چیز. مدام به رفتن می اندیشم. توان توقف ندارم. اما توان مقابله هم ندارم. توان سرنهادن هم ندارم. همیشه سخت ترین راه را انتخا می کنم.راهی سخت که از لابلای کوه های برف گرفته می گذرد. من تحمل آسانی را ندارم.
با خود می اندیشم چقدر دیگر طول می کشد؟ چقدر مانده است تا به قله برسم؟
اصلا قله ای در کار است؟ یا من فقط فقط به فکر رفتنم. آری! به رسیدن نمی اندیشم. 
در آینه خیره می شوم و چشم های خسته ام را کنکاش می کنم. با اینهمه، میل رفتن در این دایره ی کوچک موج می زند. انگار دیگر از ترس هایم نمی ترسم. 
ار پنجره به بیرون نگاه می کنم و به باران که با آفتاب می جنگد. ما هم مدام در نبردیم. بیش از همه با خویشتن. 
به گفتگویمان می اندیشم. به ‍زمزمه ای که خاموش نمی شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر