آتش است این بانگ نای
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
۱۴۰۴ اردیبهشت ۹, سهشنبه
۱۴۰۴ اردیبهشت ۸, دوشنبه
در پس کوچه های تاریخ
آری
بادهای شمال غربی
از راه رسیدند
که باران ببارد
که داغ وطن را
خاموش کند.
امان از جغرافیای درد.
۱۴۰۴ فروردین ۲۹, جمعه
همه اش همین بود
ما در استعاره ها زیسته ایم؛ واژگانی که در تمام سال های سپید، به نجاتمان برخاستند. می دانی، در تمام طول تاریخ، شاعران را ایهام و استعاره زنده نگاه داشته است. وگرنه ما چگونه دوام می آوردیم؟
من گمان می کنم که این تنها دارایی ماست. اگر چیزی بیش از این داشتیم، نمی نوشتیم، رنج نمی بردیم، نمی مردیم. ، هر روز، هر روز.
آری! در باور من نوشتن تنها میراثی است که از آن ماست، تمام وکمال. واژگانی را که در مشت داریم،
آه که اگر این مشتی واژه نبود، چگونه سخن می گفتیم و می گریستیم؟! قدرش را نمی دانی؟
در میان انبوه آدم ها، آنگاه که تنهای تنها در کوچه پس کوچه های سرد و غریبه راه می روم، همهمه ی دایره ی کوچک واژه ها، در سرم می پیچد و دوباره از مرگ نجاتم می دهد.
ما نجات یافتگانیم. از مرگی که هر روز سراغ مان می آید.و سپس دوباره همین واژه ها ما را برمی گردانند.
اگر بدبختی ست این یا خوشبختی، من آن را در آغوش می فشرم.
در تمام این سال ها یگانه گذرگاهی که برهنه از آن عبور کرده ام، همین کوچه پس کوچه های تاریک مفاهیم بود و دیگر هیچ.
آری آدمی می تواند همینگونه تنها نفس بکشد، بمیرد و باز زنده بماند. تو می دانی که این درد چیست تو این درد را می شناسی.
این حال غریب نگفتنی را!
در این لحظه، گمان می کنم آنچه را باید درک می کردم، از سر گذرانده ام. واژه ها مانند پیچک های زیبا، سراسر وجودم را فراگرفته اند.
و دیگر هیچ چیز تازه ای برای رنج و شادی نمانده است.
در سکوت می ایستم و تماشا می کنم.
از بالای کوه، در میان درختان تنومند بلوط ، بر بستر علف های خیس باران خورده، کنار آتش ، زیر باران، در اعماق تاریکی
این کافی است. آری کافی ست.
۱۴۰۴ فروردین ۲۷, چهارشنبه
۱۴۰۴ فروردین ۲۵, دوشنبه
دردی که زندگی ست
قدر این روزهای پیش از قیام آفتاب را می دانم. هنوز باران می بارد. ریز و آرام. توی خیابان راه می رفتم. از لابلای آدمیانی که نمی شناختم. شبیه یک روح سرگردان. انگار که به این زمان و مکان تعلق نداشته ام.
غریبه ام. با این زندگی.
۱۴۰۴ فروردین ۲۳, شنبه
پاییز دیگر
در قلبم گلوله ای ست
سنگ است گویی.
یا پاره ای آتش
ذره ذره آب می شود
که در چشمانم
جهنم برپا کند.
آغری
آن شب آن شب تلخ و غمزده زیر باران راه رفتم و و بسیار گریستم. در دامنه های شکوهمند و اساطیری آرارات بی اندازه کوچک و ناچیز می نمودم. دوست می داشتم که آن اسطوره ی سربلند، مرا در آغوش می فشرد. پنداشتم که او در نهاد خویش، می داند که تنهایی آدمی پایان ندارد.
۱۴۰۴ فروردین ۱۸, دوشنبه
۱۴۰۴ فروردین ۱۲, سهشنبه
آوازی از ژرفای کیهان
نخستین روز نوروز، آری درست همان روز صدای جغد کوچک را شنیدم. عجیب بود چه زود آمد. باران می بارید ولی صدای او از بالای شیروانی خانه ای به گوش می رسید. تلاش کردم که پیدایش کنم. تاریک بود، خوب نمی دیدم اما تقریبا می دانستم کجا نشسته است. برگشتن او، آنهم در آغازین روزهای بهار، عجیب بود، اما حالم را بهتر کرد. توی کوچه ایستادم و به صدایش گوش دادم. چه حس عجیبی! باران بود. صدای جغد کوچک و اندوه بی پایان .
اما اتفاق عجیب دیگری افتاده است. جغد کوچک، روزها هم می خواند و این اتفاق تازه ای ست.
این را هم باید امید نامید.
امید دیگری در روزهای تاریک.
امید فصل تازه و روشنایی هایی که نمی میرند.
امید برای ما.