آن شب آن شب تلخ و غمزده زیر باران راه رفتم و و بسیار گریستم. در دامنه های شکوهمند و اساطیری آرارات بی اندازه کوچک و ناچیز می نمودم. دوست می داشتم که آن اسطوره ی سربلند، مرا در آغوش می فشرد. پنداشتم که او در نهاد خویش، می داند که تنهایی آدمی پایان ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر