نخستین روز نوروز، آری درست همان روز صدای جغد کوچک را شنیدم. عجیب بود چه زود آمد. باران می بارید ولی صدای او از بالای شیروانی خانه ای به گوش می رسید. تلاش کردم که پیدایش کنم. تاریک بود، خوب نمی دیدم اما تقریبا می دانستم کجا نشسته است. برگشتن او، آنهم در آغازین روزهای بهار، عجیب بود، اما حالم را بهتر کرد. توی کوچه ایستادم و به صدایش گوش دادم. چه حس عجیبی! باران بود. صدای جغد کوچک و اندوه بی پایان .
اما اتفاق عجیب دیگری افتاده است. جغد کوچک، روزها هم می خواند و این اتفاق تازه ای ست.
این را هم باید امید نامید.
امید دیگری در روزهای تاریک.
امید فصل تازه و روشنایی هایی که نمی میرند.
امید برای ما.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
۱۴۰۴ فروردین ۱۲, سهشنبه
آوازی از ژرفای کیهان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر