۱۴۰۴ فروردین ۲۹, جمعه

همه اش همین بود

ما در استعاره ها زیسته ایم؛ واژگانی که در تمام سال های سپید، به نجاتمان برخاستند. می دانی، در تمام طول تاریخ، شاعران را ایهام و استعاره زنده نگاه داشته است. وگرنه ما چگونه دوام می آوردیم؟

من گمان می کنم که این تنها دارایی ماست. اگر چیزی بیش از این داشتیم، نمی نوشتیم، رنج نمی بردیم، نمی مردیم. ، هر روز، هر روز. 

آری! در باور من نوشتن تنها میراثی است که از آن ماست، تمام وکمال. واژگانی را که در مشت داریم،  

آه که اگر این مشتی واژه نبود، چگونه سخن می گفتیم و می گریستیم؟! قدرش را نمی دانی؟ 

در میان انبوه آدم ها، آنگاه که تنهای تنها در کوچه پس کوچه های سرد و غریبه راه می روم، همهمه ی دایره ی کوچک واژه ها، در سرم می پیچد و دوباره از مرگ نجاتم می دهد. 

ما نجات یافتگانیم.  از مرگی که هر روز سراغ مان می آید.و سپس دوباره همین واژه ها ما را برمی گردانند. 

اگر بدبختی ست این یا خوشبختی، من آن را در آغوش می فشرم.

در تمام  این سال ها یگانه گذرگاهی که برهنه از آن عبور کرده ام، همین کوچه پس کوچه های تاریک  مفاهیم بود و دیگر هیچ. 

آری آدمی می تواند همین‌گونه تنها نفس بکشد، بمیرد و باز زنده بماند.  تو می دانی که این درد چیست‌ تو این درد را می شناسی. 

این حال غریب نگفتنی را! 


در این لحظه، گمان می کنم آنچه را باید درک می کردم، از سر گذرانده ام. واژه ها مانند پیچک های زیبا، سراسر وجودم را فراگرفته اند. 

و دیگر هیچ چیز تازه ای برای رنج و شادی نمانده است.

در سکوت می ایستم و تماشا می کنم. 

از بالای کوه، در میان درختان تنومند بلوط ، بر بستر علف های خیس باران خورده، کنار آتش ، زیر باران، در اعماق تاریکی 

این کافی است. آری کافی ست.     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر